کد مطلب:166449 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:220

شهامت و شهادت مسلم بن عقیل
دیری نگذشت پسر آن زن از راه رسید و دید مادرش در آن اطاق خیلی رفت و آمد می كند.

پسر گفت: به خدا سوگند كه این رفت و آمد بسیار تو به این اطاق، مرا به تردید افكنده، به راستی مسئله مهمی برای تو روی داده است؟

- پسرم! از این موضوع بگذر.

- به خدا! باید به من بگویی چه خبر است؟


- تو كار خود را پیش بگیر و از من چیزی در این باره مپرس.

پسر باز هم پافشاری كرد.

زن گفت: پسرم! پس مبادا از چیزی كه به تو می گویم كسی را آگاه كنی.

- باشد، به كسی نمی گویم.

زن او را سوگند داد و پسر هم سوگند خورد. آنگاه ماجرا را به وی خبر داد. پسر آسوده خاطر گشت و پس از آن، به پهلو خوابید و خاموش شد.

مردم از دور و بر مسلم پراكنده شدند. كمی بعد ابن زیاد دریافت كه از سر و صدای یاران فرزند عقیل كه پیش از آن به گوش می رسید خبری نیست. از اینرو به پیروان خود گفت: به پشت بام بروید و ببینید آیا از آنها كسی به چشم می خورد؟ آنها اطاعت كردند و از پشت بام به بیرون نگاه كردند ولی كسی را ندیدند.

ابن زیاد گفت:

خوب نگاه كنید، شاید در تاریكی و زیر سایه بانها برای شما كمین كرده باشند. آنها بر پشت بام مسجد رفتند و تخته های آن را كندند و به كمك شعله های آتشی كه به دست داشتند، به درون آن نگریستند ولی از آنجا كه شعله های آتش گاهی روشنائی می بخشید و گاهی هم آنگونه كه آنها می خواستند نور نمی داد، ناگزیر چراغها را به سقف آویزان كردند و دسته هایی از نی های بلند را به ریسمان بسته و آتش زدند تا نور آنها به زمین برسد. پس از انجام این كار، همه سایه اندازهای مسجد، از دور و نزدیك و وسط، حتی زیر منبر را گشتند و چیزی ندیدند. پس از اطمینان، ابن زیاد را از پراكنده شدن مردم آگاه كردند. پس در مسجد را گشودند و عبیدالله با یارانش به مسجد در آمدند و به بالای منبر رفت و به اطرافیانش گفت كه بنشینید تا وقت نماز عشاء برسد. و به عمر بن نافع دستور داد كه فریاد بزند: هر مردی از نگهبانان و سران قبایل و بزرگان شهر و جنگجویان كه نماز را جز در مسجد بپا دارد خون خود را هدر داده است. ساعتی بیش نگذشت كه مسجد پر از مردم شد، پس از آن منادی او ندا داد كه: نماز را بپا دارید.


و نگهبانانش پیش روی او ایستادند، و به ایشان دستور داد كه از او نگهبانی كنند و مراقب باشند كسی ناگهان بر وی یورش نیاورد.

پس از پایان نماز به منبر رفت و خدا را سپاس و ستایش كرد آنگاه گفت:

براستی كه پسر عقیل، این كوتاه اندیش نادان را دیدید كه چگونه زشتی و دودستگی به وجود آورد؟ پس آن كسی كه مسلم در خانه او یافت شود، جان و مالش در امان نیست. و هر كه او را نزد ما آورد، خون بهایش را به او می دهیم. پروا پیشه كنید ای بندگان خدا! و به پیروی و بیعت خویش پای بند باشید، و راه جان باختن پیش پای خود قرار ندهید. ای حصین بن نمیر! [1] مادرت بر تو بگرید. اگر دری از دروازه های كوفه باز بماند و این مرد بتواند از آن خارج شود و او را نزد من نیاوری می دانی كه چه می شود؟ من تو را بر همه خانواده های كوفیان مسلط كردم، پس دیده بانانی بر كوچه ها و دروازه های كوفه بگمار و چون فردا صبح فرا رسید در گوشه و كنار شهر به جستجو بپرداز تا این مرد را بیابی و نزد من آری.

آنگاه ابن زیاد به قصر رفت و برای عمرو بن حریث پرچمی بست و او را امیر بر مردم كرد.

بامداد كه شد، ابن زیاد، در قصر خویش نشست و مردم را به حضور پذیرفت، افرادی بر او وارد می شدند كه محمد بن اشعث از آن شمار بود. چون چشم عبیدالله به محمد اشعث افتاد گفت: خوش آمدی ای كسی كه در دوستیت نیرنگی نیست، سپس در كنار خویش نشانید. فرزند طوعه نیز كه شب را به صبح آورده بود، به سوی عبدالرحمن بن محمد بن اشعث شتافت و او را از جای مسلم بن عقیل آگاه كرد.

عبدالرحمن نیز در پی پدر به جستجو پرداخت تا او در كنار ابن زیاد یافت. پیش او رفت و آن راز را در گوش او فاش ساخت، ابن زیاد نیز آن را شنید و بر مطلب آگاهی یافت از اینرو با عصایی كه در كنارش بود به محمد بن اشعث اشاره كرد و گفت: برخیز


و هم اكنون او را نزد من بیاور! محمد برخاست، ابن زیاد قبیله محمد را نیز با او همراه كرد. زیرا كه می دانست هر قبیله ای خوش ندارد كه مسلم در میان ایشان گرفتار شود، از اینرو عبیدالله بن عباس سلمی را با هفتاد مرد از قبیله قیس، به پشتیبانی آنها فرستاد.

چون مسلم صدای سم اسبان و هیاهوی مردان را شنید، دانست كه آنها برای او آمده اند، پس با شمشیر آهیخته به سوی ایشان آمد، آنان به درون خانه حمله بردند و مسلم به مقاومت پرداخت و بر آنان سخت گرفت. و آنقدر با شمشیر بر آنان زد كه مجبور به عقب نشینی شدند و از خانه بیرون گریختند.

دوباره پیش آمدند، و همچنان مسلم پایداری و سرسختی نشان داد. پس میان او و بكر بن حمران احمری زد و خوردی پیش آمد، در آن حال بكر با شمشیر ضربتی بر دهان آن حضرت وارد كرد كه لب بالا را شكافت و به لب پایین رسید و دندان پیشینش را نیز جدا كرد.

مسلم بیدرنگ ضربت سختی بر سر او وارد كرد و در پی آن چنان ضربتی بر گردنش زد كه تا نزدیك شكمش را شكافت.

هنگامی كه این چنین شجاعت و جنگاوری را از او دیدند، به پشت بامها رفته و او را با سنگ مورد حمله قرار دادند و در دسته های نی آتش افكنده و به جانب او انداختند. مسلم كه این ناجوانمردی را از ایشان دید با شمشیر به ایشان یورش برد تا جایی كه محمد بن اشعث گفت:

به تو امان می دهیم، خودت را به كشتن نده، ولی او به نبرد با ایشان ادامه داد و این اشعار را بر زبان آورد:

سوگند یاد كرده ام كه كشته نشوم مگر در حال آزادگی.

من مرگ (در بستر) را چیز بدی می دانم.

هر چیز سردی در اثر گرما به تلخی می گراید.

شعاع آفتاب بر می گردد و خورشید در جای خود قرار می گیرد.


هر مردی روزی با بدی دیدار خواهد كرد.

تنها می ترسم از آنكه به من دروغ بگویند و یا مرا بفریبند.

محمد بن اشعث در پاسخ این اشعار گفت: به تو دروغ نگویند و فریبت ندهند، به راستی این گروه پسرعموی تواند و كشنده و زیان رساننده به تو نیستند.

مسلم در حالیكه در اثر اصابت سنگها بی رمق شده بود و توانای ادامه جنگ را نداشت، خسته و مانده، پشت خود را به دیوار آن خانه تكیه داد.

محمد بن اشعث كه آن حالت را دید، سخن پیشین خود را تكرار كرد و اظهار داشت: تو در امانی!

- در امانم؟

- آری؟

آنگاه مسلم رو كرد به گروهی كه همراه محمد بن اشعث بودند و گفت:

آیا براستی من در امانم؟

همه آنها گفتند: آری، به جز عبدالله بن عباس سلمی كه گفت: مرا در این كار نه شتر ماده و نه شتر نری است! و این ضرب المثلی است در عرب، یعنی من در این زمینه نظری نمی توانم بدهم. مسلم گفت: اگر امانم ندهید، هرگز دستم را دست شما نمی گذارم. آنان استری آورده و مسلم را بر آن سوار كردند، سپس پیرامونش را گرفته و شمشیرش را از دستش كشیدند، گویا مسلم پس از این ماجرا از خود ناامید شد و اشك از دو دیده فروریخت.

سپس گفت: این نخستین فریبكاری شماست.

محمد بن اشعث گفت: امیدوارم كه بر تو سختگیری نشود.

- چه امیدی؟ كو آن امانی كه داده بودید؟ انا لله و انا الیه راجعون. این گفت و گریست.

عبدالله بن عباس سلمی به او گفت: هر كس كه جویای آن چیزی باشد كه


تو در جستجوی آن هستی، اگر هر چه برایش پیش بیاید، نباید گریه كند.

- بخدا سوگند من برای خودم گریه نمی كنم و از كشته شدن نمی هراسم، اگر چه به اندازه یك چشم بهم زدن هم از بین رفتن خویش را دوست ندارم. ولی برای خاندان خود گریه می كنم كه اینك به سوی من می آیند، می گریم بر حسین (ع) و خانواده او.

پس از آن رو كرد به محمد بن اشعث و گفت: ای بنده خدا من تو را در این امانی كه داده ای ناتوان می بینم، آیا به جای آن كار خیری انجام می دهی؟ تو می توانی مردی را به جانب حسین اعزام كنی تا از زبان من به او پیامی برسان. زیرا كه می بینم اینك او به سوی شما در حركت است و یا فردا با خاندانش حركت خواهد كرد، پس به او بگوید: براستی فرزند عقیل مرا بسوی تو برانگیخته است و در حالی كه او در دست گروهی اسیر بود كه كشتن خود را پیش از رسیدن شامگاه انتظار می كشید، می گفت: پدر و مادرم به فدایت. تو و خاندانت برگرد، مبادا كه مردم كوفه تو را بفریبند، زیرا كه آنها اصحاب پدرت بودند ولی با او به گونه ای رفتار كردند كه برای جدا شدن از ایشان آرزوی مرگ و یاكشته شدن می نمود، براستی كه مردم كوفه به تو دروغ گفتند.

پس ابن اشعث به او گفت: به خدا سوگند آنچه را كه خواستی انجام می دهم و ابن زیاد را از اینكه من به تو امان داده ام آگاه می گردانم.

با آن حال ابن اشعث، ابن عقیل را تا در قصر پیش آورد و اجازه برای ورود خواست، پس از آنكه به او اجازه دادند بر ابن زیاد وارد شد، و او را از ماجرای درگیری با مسلم و دستگیری وی و همچنین ضربتی را كه بكر بر لب و دندان آن جناب زده و امانی كه خود به مسلم داده بود، آگاه كرد.

عبیدالله گفت: تو را چه كار با امان؟ انگار ما تو را برای امان دادن به او فرستاده بودیم؟ ما تو را فرستادیم كه او را نزد ما بیاوری و نه كار دیگری. محمد بن اشعث ساكت شد. و دیگر سخنی نگفت.


مسلم را بسوی در قصر آوردند، در حالی كه تشنگی او را بی تاب كرده بود جلوی در قصر مردمی به انتظار اجازه ورود نشسته بودند كه از آن شمار نام این افراد ثبت شده است:

عمارة بن عقبة بن ابی معیط، عمرو بن حریث، مسلم بن عمرو و كثیر بن شهاب. مسلم چون چشمش به كوزه آب سردی كه در آنجا بود افتاد، گفت جرعه ای از این آب به من بدهید.

مسلم بن عمرو در جواب گفت: می بینی كه این آب چه اندازه سرد است، ولی به خدا قطره ای از آن را هرگز نخواهی چشید تا آكه از حمیم جهنم بنوشی!

ابن عقیل به او گفت: وای بر تو! تو كیستی؟

پاسخ داد: كسی كه حق را شناخت به هنگامی كه تو آن را انكار كردی! و خیرخواهی كرد برای پیشوایش زمانی كه تو به او خیانت ورزیدی! و پیروی از او كرد وقتی كه تو با او به مخالفت برخاستی! من مسلم بن عمرو باهلی هستم.

ابن عقیل گفت: مادرت به سوگ تو بنشیند. تو چه اندازه ستمكار، تندخو و سنگدل هستی؟ ای پسر باهله! تو به حمیم و آتش همیشگی جهنم از من سزاوارتری. سپس نشست و به دیوار تكیه داد.

در این هنگام، عمرو بن حریث، غلامش را فرستاد تا كوزه آبی را كه دستمال بر سر آن بود با كاسه ای آورد. آب را در قدح ریخت و به مسلم داد و گفت بنوش! مسلم كاسه را گرفت چون خواست از آن جرعه ای بنوشد، كاسه آب پر از خون دهانش شد، و نتوانست آن را بیاشامد. یكی دوبار دیگر نیز آب آوردند، و همینگونه شد.

بار سوم كه آب آوردند، تا خواست بنوشد، دندانهای پیشینش در ظرف ریخت.

پس گفت: الحمدلله، اگر این آب روزی من قرار شده بود، آن را نوشیده بودم. در این هنگام فرستاده ابن زیاد بیرون آمد، و دستور داد: به درون قصر بیاورندش.


چون وارد شد به عبیدالله به عنوان امیر سلام نكرد.

یكی از نگهبانان به او گفت: چرا به امیر سلام نمی كنی؟

مسلم پاسخ داد: اگر بخواهد مرا بكشد برای چه به او سلام كنم؟ و اگر نخواهد مرا بكشد سلام من بر او بسیار خواهد بود.

ابن زیاد به او گفت: به جان خودم سوگند كشته خواهی شد.

- چنین می شود؟

- بله.

- پس مرا بگذار تا به برخی از افراد قوم خویش وصیتی كنم.

- آنچنان كن.

پس نگاهی به هم نشینان عبیدالله كرد، و در میان ایشان عمر بن سعد بن ابی وقاص را دید، و به او چنین گفت:

ای عمر! براستی كه میان من و تو خویشاوندی هست و اكنون حاجتی دارم كه برآوردن آن بر تو واجب و باید پنهانی آنرا بشنوی.

عمر از شنیدن سخن او خودداری كرد.

عبیدالله بن عمر گفت: از توجه به حاجت پسر عمویت خودداری نكن.

عمر برخاست و با مسلم در گوشه ای نشست بگونه ای كه ابن زیاد هر دوی آنها را می دید.

مسلم به او گفت: حقیقت آن است كه من در شهر كوفه وامی بر گردن دارم، و آن هفتصد درهم است كه به هنگام ورود به شهر گرفته ام. پس شمشیر و زره ام را بفروش و آن قرض مرا ادا كن. و هنگامی كه كشته شدم، جنازه ام را از ابن زیاد بگیر و به خاك بسپار و كسی را به جانب حسین (ع) بفرست كه او را از این سفر بازگرداند، زیرا كه من به او نامه نوشته ام و وی را آگاه كرده ام كه مردم با او هستند و هم اكنون می بینم كه آن حضرت در راه است و به پیش می آید.


عمر، به ابن زیاد گفت: دریافتی كه به من چه گفت ای امیر! براستی كه چنین و چنان سفارش كرد.

ابن زیاد گفت: در حقیقت شخص امین خیانت نمی كند. ولی گاهی خائن، امین قرار داده می شود. اما، مال او در اختیار تو، و از اینكه با آن خواسته ی او را برآورده سازی پیشگیری نمی كنم و اما درباره جسد او برای ما مهم نیست كه پس از كشتن او با آن چه می كنند. و اما درباره حسین! اگر او از اینجا ما را بازنگرداند، ما هم او را باز نگردانیم. سپس خطاب به مسلم گفت: دم فرو بند ای ابن عقیل! به درون این مردم آمدی، و جمع آنان را پراكنده ساختی و اتحاد آنان را از هم گسیختی و گروهی را به جان گروه دیگر انداختی.

مسلم گفت: هرگز! من برای آنچه تو گفتی نیامدم! ولی مردم این شهر گمان دارند كه پدر تو نیكان ایشان را كشته و خونهای آنان را ریخته و در میان ایشان مانند كسری و قیصر (پادشاهان ایران و روم) با ایشان رفتار كرده است. از اینرو به نزد آنان آمده ایم تا فرمان عدل و داد دهیم و مردم را به قانون قرآن بخوانیم.

ابن زیاد به او گفت: تو را چه به این كارها؟ ای فاسق! چرا آنگاه كه در مدینه شراب می خوردی به این كارها دست نزدی؟

مسلم پاسخ داد: من شراب می خوردم؟ اما به خدا سوگند! پروردگار بزرگ می داند كه تو راستگو نیستی و ناآگاهانه سخن می گویی. و من آنچنان كه تو گفتی نیستم. و تو به میخوارگی از من سزاوارتر و در لیسیدن خونهای مسلمانان (همچون سگ) پیش تری، كسی كه افرادی كه خداوند كشتن آنها را حرام كرده می كشد و خونهای بی گناهان را از روی تجاوزگری می ریزد و با دشمنی و بدگمانی با بندگان خدا برخورد می كند و به لهو و لعب می پردازد و تازه انگار كه هیچ كار بدی هم انجام نداده است.

ابن زیاد به او گفت: ای فاسق. براستی كه تو در آرزوی چیزی بوی كه خداوند


عكس آنرا پیش آورد و تو را شایسته آن ندید. (یعنی تو در پی بدست گرفتن زمام حكومت بودی و موفق نشدی).

مسلم پاسخ داد: اگر ما شایسته آن نباشیم پس چه كسی شایسته است؟

ابن زیاد به او گفت: امیرالمؤمنین یزید!

مسلم گفت: سپاس و ستایش مر خدای راست در همه حال، ما به داوری خداوند میان ما و شما خشنودیم.

ابن زیاد گفت: خدا مرا بكشد اگر كه تو را نكشم، آنهم بگونه ای كه هیچكس را آنطور در اسلام نكشته باشند.

مسلم در پاسخ گفت: براستی كه تو سزاواری چیزی را در اسلام پدید آوری كه هرگز سابقه نداشته و در واقع تو از بد كشتن، زشت مثله كردن، بد رفتار بودن و كینه توزی به هنگام غالب شدن نسبت به هیچكس، ابایی نداری.

ابن زیاد در برابر سخنان مسلم، عنان از كف داد و به حسین (ع) و علی (ع) و عقیل ناسزا گفت.

چون كار به اینجا كشید مسلم سكوت اختیار كرد و دیگر سخنی نگفت.

سپس ابن زیاد دستور داد: او را به بالای قصر ببرید و گردنش را بزنید و پیكرش را از بام فرو افكنید.

مسلم گفت: به خدا سوگند اگر میان من و تو خویشاوندی بود، مرا نمی كشتی، یعنی چون تو حرام زاده ای و هیچ نسبتی با من نداری، دست به چنین جنایتی می زنی.

ابن زیاد فریاد زد: كجاست آن كسی كه ابن عقیل شمشیر بر سرش زده بود؟

پس بكر بن حمران احمری [2] را كه از مسلم زخم خورده بود فراخواند و به او گفت: به


پشت بام برو، در ازای ضربتی كه به تو زده است، گردنش را بزن.

آن مرد، مسلم را به بام قصر برد، در حالی كه آن حضرت تكبیر می گفت و از خداوند طلب آمرزش می كرد و بر پیامبر خدا درود می فرستاد و می گفت: خداوندا! میان ما و مردمی كه به ما نیرنگ زدند و ما را خوار كردند، داوری فرما!

به هر حال، او را بالای بام قصر در همانجایی كه بعدها محل كفش دوزان شد، برده و گردنش را زدند و پس از آن سرش را به پایین انداخته و در پی آن پیكرش را به زیر افكندند.

آنگاه محمد بن اشعث برخاست و با عبیدالله درباره هانی بن عروه به گفتگو پرداخت. و گفت: براستی كه تو خود مقام و منزلت هانی را دراین شهر می دانی و از موقعیت خانواده او در میان قبیله اش آگاهی اكنون خاندان او می دانند كه من و همراهم او را نزد تو آورده ایم، پس تو را به خدا سوگند! از وی درگذر و او را به من ببخش. زیرا كه دشمنی مردم شهر و خاندان او را بر خود خوش ندارم.

ابن زیاد نخست وعده داد كه خواهش او را انجام دهد ولی زود پشیمان شد و دستور داد كه در همان وقت هانی را حاضر كنند، سپس گفت: او را به سوی بازار شهر ببرید و گردنش را بزنید. به دنبال این دستور،هانی را بیرون بردند، به جایی كه آخر بازار و محل خرید و فروش گوسفند بود، در حالی كه شانه های او بسته بود و فریاد می زد: ای قبیله مذحج! گویا امروز قبیله مذحجی برای من در كار نیست!

چون دید هیچكس، یاریش نمی كند، دستش را كشید و بندها را از شانه های خویش باز كرد، سپس گفت: آیا عصایی یا خنجری یا سنگی و یا استخوانی پیدا نمی شود كه مرد بتواند از خودش دفاع كند؟


در این هنگام به او یورش آوردند و او را محكم بستند، سپس به او گفته شد: گردنت را بكش. گفت: نه من هرگز جانم را نمی بخشم و در كشتن خود به شما كمك نمی كنم.

پس یكی از غلامان عبیدالله كه ترك بود و رشید نام داشت، با شمشیر به گردن او زد ولی كارساز نشد، هانی گفت: بازگشت همه به سوی خداست، خداوندا! پیش به سوی رحمت و رضوان تو. پس از آن شمشیر دیگری به او زد و او را به قتل رساند.

پس از آنكه مسلم و هانی به شهادت رسیدند، ابن زیاد، سرهای آن دو را توسط هانی ابن ابی حیه وادعی و زبیر بن اروح تمیمی، به سوی یزید فرستاد. و به كاتب خود دستور داد كه ماجرای مقاومت و شهادت مسلم و هانی را برای یزید بنویسد. كاتب كه عمرو بن نافع بود، نامه را طولانی نوشت، و او نخستین كسی بود كه نامه های دراز می نوشت.

ناگاه عبیدالله به نامه نگاهی انداخت و با ناراحتی گفت:

این درازنویسی ها چیست؟ این فزونی ها چیست؟

بنویس: اما بعد، پس ستایش برای خدایی است كه حق امیرمؤمنان را ستاند و پاسخگوی دشمن او گردید. به آگاهی امیرمؤمنان می رسانم كه مسلم بن عقیل در خانه هانی به عروه پناه گرفت و من بر آن دو، جاسوسان و چشمانی گماردم، نقشه ها برای آن دو كشیدم و مردانی را در كمینشان نهادم تا ایشان را از خانه بیرون آورم. خداوند مرا بر آن دو پیروز گردانید، آنها را به چنگ آورده و گردن زدم. و اینك سر آن دو را به همراه هانی ابن حیه وادعی و زبیر بن اروح تمیمی، پیش تو فرستادم. و این دو تن از سخن پذیران، فرمانبرداران و خیرخواهان هستند. پس امیرمؤمنان هر چه از ماجرای هانی و مسلم می خواهد از ایشان بپرسد، زیرا آن دو از آگاهان، راستگویان و پارسایان می باشند. و السلام پس از آنكه این نامه به یزید رسید و آنرا خواند پاسخی این چنین برای او نگاشت:


اما بعد، براستی از آنچه كه من دوست داشتم پا فراتر نگذاشتی، كردار تو كردار فرد دوراندیش بود. تو همچون دلاوران شیردل و بی باك یورش برده ای و ما را از دفع دشمن بی نیاز كرده ای و گمان و اندیشه ام را درباره ی خویش درست گردانیده ای. به راستی كه من دو فرستاده تو را فراخواندم و از آن دو پرسشها كردم، آنها را در اندیشه و دانش همانگونه كه تو یاد كردی یافتم. پس در نیكی به ایشان دریغ مدار.

براستی به من خبر رسیده است كه حسین به سوی عراق روی آورده، پس دیده بانان و افراد مسلح بگمار، و مراقب باش. و به هر كس گمان مخالف بردی او را به زندان بینداز و به تهمت وی را بكش و هر خبری از آنچه كه پیش می آید را برای من بنویس. ان شاء الله تعالی. [3] .


[1] حصين بن نمير، رئيس پليس كوفه و از بني تميم بوده است.

[2] آنگونه كه پيش از اين نقل شد، گويا ضربت شمشير مسلم بر بكر، به اندازه اي سخت بود كه از پاي افتاده بود، ولي خبري كه در اينجا نقل شده تصريح مي نمايد كه بكر، از مرگ رهيده است.

[3] گزارشهاي مربوط به مأموريت، قيام و شهادت مسلم بن عقيل را، طبري و مفيد، كاملا يكسان نقل كرده اند. ر. ك: طبري، ج 5، ص 360 تا 381. ارشاد ص 212 - 218.

بي ترديد آنچه دو كتاب ياد شده در اين باره آورده اند از گزارشهاي روايتگران ديگر، گسترده تر و دقيق تر است، و به همين دليل ما به آن اعتماد كرده ايم، اما راويان و مورخان ديگري نيز، اين رويداد را به گونه اي فشرده نقل كرده اند كه براي نمونه مي توان آثار ذيل را نام برد: «تجارب الامم، اخبار الطوال، مقاتل الطالبيين، الكامل، لهوف، مناقب، مروج الذهب».